معنی مکان بی خطر

فارسی به عربی

خطر

خطر

فرهنگ عمید

خطر

آنچه مایۀ تلف شدن کسی یا چیزی است،
[قدیمی] بلندی قدر و مقام، شرف، بزرگی: از خطر کردن بزرگی و «خطر» جویم همی / این مثل نشنیده‌ای کاندر خطر باشد «خطر» (امیرمعزی: ۳۳۳)،
(اسم مصدر) [قدیمی] نزدیکی به هلاک،
[قدیمی] خطا، اشتباه،


مکان

جا، محل، جایگاه،
* مکان ابرش: زمینی که در آن گیاهان بسیار به رنگ‌های مختلف باشد،

لغت نامه دهخدا

مکان

مکان. [م َ](نف، ق) مکنده. درحال مکیدن:
خروشان و خون از دو دیده چکان
کنان پر به چنگال و خونش مکان.
فردوسی.
همه بیشه شیرندبا بچگان
همه بچگان شیر مادر مکان.
فردوسی.
و رجوع به ماده ٔ بعد شود.

مکان. [م َ](ع اِ) جای.(ترجمان القرآن). جایگاه. ج، امکنه.(مهذب الاسماء). جایگاه. جای. مکانه. ج، امکنه و اماکن.(منتهی الارب). جای بودن. صیغه ٔ اسم ظرف است مشتق از کَون که به معنی بودن است و به معنی مطلق جا مستعمل.(غیاث). موضع بودن چیزی. ج، اماکن و امکنه و به ندرت اَمکُن.(از اقرب الموارد ذیل کون). موضع و آن مَفعَل است از کَون. ج، امکنه و به ندرت اَمکُن و جج، اماکن.(از اقرب الموارد ذیل مکن). جایگاه و جای. ج، امکنهو اماکن و امکن.(ناظم الاطباء). جای. جای باش. محل. مَعان.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): قال رب ارنی انظر الیک قال لن ترانی و لکن انظر الی الجبل فان استقر مکانه فسوف ترانی.(قرآن 143/7). نقل فرمود... از دار فانی به مکانی که در آنجا خلق را بزرگ می سازد و معزز می دارد.(تاریخ بیهقی چ فیاض ص 307).
قصه می رفت تا سخن عالی شد و مکان از نیوشنده خالی شد.(کشف الاسرار ج 1 ص 60). ستارگان اول شب باز پدید آیند به مکان خویش چنانکه هر شب می دیدند.(کشف الاسرار ج 3 ص 529).
گفتم به یک مکانت نبینم به یک قرار
گفتا که مه قرار نگیرد به یک مکان.
امیرمعزی.
بر یک مکان مخالف او را قرار نیست
تا بر سریر ملک ولایت قرار اوست.
امیرمعزی(دیوان چ اقبال ص 94).
آنجا که بود آن دلستان با دوستان در بوستان
شد گرگ و روبه را مکان شد گور و کرگس را وطن.
امیرمعزی.
معاقب است حسودت به دو مکان و دو چیز
بسان فرعون درمصر و محشر آتش و آب.
سنائی.
سخن کز روی دین گویی چه عبرانی چه سریانی
مکان کز بهر حق جویی چه جابلقا چه جابلسا.
سنائی.
پادشاهی بر آن مکان بگذشت
لشکر آورد و خیمه زد در دشت.
سنائی.
ماننده ٔ ایشان که بود در همه عالم
چون در دو مکان مایه ٔ سودند و زیانند.
کافی همدانی.
ور لاله ٔ نورسته نه افروخته شمعی است
روشن ز چه دارد همه اطراف مکان را.
انوری.
نابریده برج خاکی را تمام
برج بادیشان مکان دانسته اند.
خاقانی.
دولت اندر هنر بسی جستم
هردو در یک مکان نمی یابم.
خاقانی.
کیوان به کناره بینم ارچه
هر هفت به یک مکان ببینم.
خاقانی.
صدرش مقر جاه و درش جای دولت است
طبعش مکان لطف و کفش معدن سخاست.
ظهیر فاریابی.
طهارت ایشان بر ظواهر و تنظیف بدن و لباس و مکان مقصور باشد.(مصباح الهدایه چ همایی ص 289).
- لامکان، از صفات خدای تعالی است.
- || بی سرانجام و بی خانمان و بی جایگاه.(ناظم الاطباء). و رجوع به لامکان شود.
- مکان ُ العُلی ̍، جای بلند. جایگاه برتر:
بنگر نیکو که از ره سخن ادریس
چون به مکان العلی رسید ز هامون.
ناصرخسرو.
ای بر هوای دین بنشین بر زمین دین
کادریس از این زمین به مکان العلی شده ست.
ناصرخسرو.
- مکان خفی، جای پنهان.(ناظم الاطباء).
- مکان داشتن، جای داشتن:
اگرمر آب و آتش را مکان ممکن بود مویی
من آن مویم که در طوفان و در دوزخ مکان دارد.
عمعق(دیوان چ نفیسی ص 139).
گهی بر گل گل افشاند گهی بر گل گهر ریزد
گهی در دل مکان دارد گهی در سر مقر دارد.
عمعق(دیوان ایضاً ص 137).
- مکان رفیع، جای بلند.(ناظم الاطباء).
- مکان علیا، کنایه از فلک هفتم.(آنندراج):
ادریس را مکان علیاً چه مفخر است
دارد بدین برابر «اسری » چه اعتبار.
ارادت خان واضح(از آنندراج).
- مکان قریب،جای نزدیک.(ناظم الاطباء).
- || گور و قبر.(ناظم الاطباء).
- مکان کردن، جای گرفتن:
مرا به باد مده گر چه خاکسارم از آنک
به خاک تیره کند بیشتر مکان گوهر.
ظهیر فاریابی.
نیام خود ز دل دشمنش کند تیغش
بلی به سنگ درون می کند مکان گوهر.
ابن یمین.
- مکان گرفتن، جای گرفتن. متمکن شدن. استقرار یافتن:
مکین دولت و در مرتبت گرفته مکان
ملک نژاده و اندر مکان ملک مکین.
فرخی.
بردم گمان که سینه ٔ من کان گوهر است
ناگه گرفت پیکان در کان من مکان.
امیرمعزی.
- مکان مصلی، جایی که نمازگزار برای گزاردن نماز برمی گزیند و آن را شرایطی است و باید غصبی نباشد و طاهر باشد، ثابت باشد و... رجوع به رساله های عملیه و رجوع به فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی شود.
- مکان هندسی، شکلی است که جمیع نقاطش دارای یک خاصیت مشخص هستند و نقاط خارج از آن شکل فاقد این خاصیت می باشند و به عبارت دیگر مجموع نقاطی را که همه از یک خاصیت معلوم و مشخص بهره مند باشند مکان هندسی می گویند، می دانیم که هرنقطه از عمود منصف یک قطعه خط به یک فاصله است از دو سر آن قطعه خط و نیز می دانیم نقاط خارج عمود منصف یک قطعه خط دارای این خاصیت نیستند بنابر این مکان هندسی نقاط متساوی الفاصله از دو سر یک قطعه خط، عمود منصف آن است. دایره مکان هندسی نقاطی است که به فاصله ٔ معین از نقطه ٔ ثابتی باشند. نیز مکان هندسی نقاط متساوی الفاصله از دو خط متوازی، خطی است متوازی آنهاو به یک فاصله از آنها. وسهمی یک مکان هندسی است و هر نقطه ٔ آن دارای این خاصیت است که فاصله اش از یک نقطه ٔ ثابت به نام کانون واز یک خط به نام خط هادی متساوی است. و رجوع به فرهنگ اصطلاحات علمی شود.
|| مسکن و منزل و خانه.(ناظم الاطباء). || مقام و منزلت و رتبه و جاه.(ناظم الاطباء):
یافت احمد به چهل سال مکانی که نیافت
به نود سال براهیم از آن عشر عشیر.
ناصرخسرو.
نزدیک شه مکانت خود بین و ظن مبر
در کس که کس بدین شرف و این مکان رسید.
سوزنی.
تا گردباد را نبود آن مکان که او
گوید که من به منصب، باران بهمنم
باد از مکان و منصب تو هر که در وجود
در منصبی که باشد گوید ممکنم.
انوری(دیوان چ مدرس رضوی ص 345).
مسند وزارت را به مکان خداوند خواجه ٔ جهان و دستور صاحبقران نظام الملک... تا ابد آراسته داراد بمنه و جوده.(جوامع الحکایات).
ازخاک درگهت به مکانی رسیده ام
کامروز عرش را همه رشک از مکان ماست.
خاقانی.
از بس مکان که داده و تمکین که کرده اند
خشنودم از کیای ری و اذکیای ری.
خاقانی.
- بلند مکان، عالی مقام، رفیع منزلت. بلندپایه: آباء و اجداد بلندمکان، رایت افتخار و مباهات می افراخته.(حبیب السیر چ قدیم تهران جزو 4 از مجلد 3 ص 323).
- مکان رفیع، منزلت و جاه و سرفرازی.(ناظم الاطباء).
- مکان یافتن، منزلت کسب کردن. به مقام و مرتبت رسیدن:
ندانی که سعدی مکان از چه یافت
نه هامون نوشت و نه دریا شکافت.
(بوستان).
||(اصطلاح فلسفی) درپیش افلاطون بعدی است مجرد ممتد در جمیع جهات که جسم در او نفوذ کند و اگر نفوذ نکند خالی بود. و پیش ارسطو عبارت است از سطح باطن جسم حاوی که مماس سطح ظاهر جسم محوی بود. و پیش متکلمان فضائی است متوهم مشغول به چیزی که اگر آن چیز او را مشغول نگرداند خلأبود.(نفایس الفنون). در نزد حکما عبارت است از سطح باطن جسم حاوی که مماس باشد به سطح ظاهر جسم محوی و در پیش متکلمین عبارت از فضایی است متوهم که جسم آن را اشغال کند و ابعادش در آن نفوذ نماید.(از تعریفات جرجانی). ارسطو و سایر حکمای مشاء و حکمای متأخر مانند ابن سینا و فارابی و پیروان آن دو معتقدند که مکان سطح باطن از جسم حاوی است که مماس به سطح ظاهر از جسم محوی باشد و بنابراین مکان فقط منقسم در دو جهت است: یا ممکن است سطح واحدی باشد مانند مرغ در هوا زیرا سطح واحد قائم به هوا محیط به آن است و مانند مکان فلک. و یا ممکن است بیش از سطحی واحد باشد مانند سنگ قرار داده شده بر زمین زیرا که مکان آن زمین و هواست یعنی آن سطحی است مرکب از سطح زمین که در زیر آن است و سطح مقعر به هوایی که در بالای آن است.(از کشاف اصطلاحات الفنون). عبارت از امری و چیزی است که چیز دیگر در آن نهاده و یا بر آن تکیه کند و تعاریف متعددی برای آن شده است. شیخ الرئیس گوید: مکان جای بود و امر او را چند خاصیت هست به اتفاق همه، یکی که جنبنده از وی بشود به سوی جای دیگر که آرمیده اند و یکی از وی بایستد و دوم که اندر یکی از دو چیزی نگنجدکه تا آب از کوزه نشود سرکه اندر نیاید و سوم که زیر و زبر اندر جایگاه بود و چهارم که گویند که مر جسم را که اندر وی است.(دانشنامه، بخش طبیعیات ص 13). ابوالبرکات گوید: مکان نزد جمهور مفهومی است مشهور واعرف و در هر چیزی بستگی بدان چیز دارد. در بعضی ازاشیا به معنی «ما یعتمد علیه الشی ٔ» است و در بعضی از چیزها «مایستقر علیه الشی ٔ» است.(المعتبر ج 2 صص 41- 43). در اخوان الصفا آمده: برای مکان تعاریف مختلفی شده است جمهور حکما گویند: « 1- فهوالوعاء الذی یکون فیه التمکن. 2- سطح جسم الذی یلی المحوی. 3- سطح الجسم المحوی الذی یلی الحاوی. 4- فصل المشترک الذی بین سطح الحاوی والمحوی ». و فضائی که جسم طولاً و عرضاً و عمقاً در آن رود. صدرا گوید: جمهور حکما گویند مکان عبارت از سطح باطن از جسم حاوی است به نحوی که هیچ جزئی از آن خارج ازسطح نباشد و این وضع واقع نیست مگر در اجزای این عالم مانند آحاد عناصر و افلاک و هرگاه مجموع آنچه در این عالم از امکنه و ازمنه بطور جملی و کلی و بدان نحو که یک شی ٔاند لحاظ شوند به یک نام خوانده می شود و چیزی خارج از آنها نیست که به نام مکان خوانده شود. والا مجموع مجموع نخواهد بود و بنابراین برای جهان وجود مکانی نیست پس مکان به قول صدرالدین امری است که داخل در عالم است و همان سطح باطن از جسم حاوی است. حاجی سبزواری گوید: نزد اکثرمتکلمان عبارت از بعد موهوم است و نزد مشائیان سطح باطن از جسم حاوی است که مشتمل بر سطح ظاهر از جسم محوی باشد و نزد اشراقیان عبارت از بعد مجردی است نظیر تجرد موجودات مثالی که فاصل بین دو عالم است یعنی واسطه ٔ میان مفارقات نوریه و ظلمات است که جسم متمکن بر نحو کلی و با عماقه و اجزائه در آن می باشد.(شرح منظومه ص 254). بعضی دیگر گویند: مکان امری است موهوم زیرا آنچه موجود است یا جوهر است یا عرض و مکان اگر جوهر باشد باید قابل وضع باشد و در این صورت خود نیاز به مکان دیگر دارد و تسلسل لازم می آید و اگر عرض باشد هر عرضی نیاز به موضوع دارد و متقوم به غیر است و خود مقوم نتواند باشد و نیز اگر موجود باشد بایدمتمکن داخل در او باشد و حال آنکه مداخله ٔ اجسام باطل است و فروض دیگر. بعضی گویند مکان هیولای جسم است و عده ای دیگر گویند صورت جسم است. میرداماد گوید: مکان عبارت از عوارض مادّه است و اصحاب خلأ گویند: مکان بعد فارغ است و بعضی گویند منتهی الیه حرکت است و بعضی گویند عبارت از صورت است و بعضی گویند سطح مطلق است. شیخ اشراق گوید عبارت از بعد مجرد است.(فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی). در حکمت طبیعی ارسطو، عالم پر است و فضا همه جا شاغل دارد و خلأ موجود نیست و محال است و موجودات به هم متصل می باشند یا بیکدیگر احاطه دارند و ظرف و مظروفند و مکان عبارت است از سطح درونی جسم محیط یا حد بین محیط و محاط و ظرف و مظروف.ورای فلک نخستین مکان نیست و چون مکان نیست نه خلأ است و نه ملأ و به همین سبب کره ٔ عالم حرکتش انتقالی و اینی نیست زیرا که حرکت انتقالی در مکان باید باشد و مکان در درون جهان است نه در بیرون و موجوداتی که حرکت انتقالی دارند مکانهای خود را با یکدیگر مبادله می کنند نه اینکه جای خالی را اشغال نمایند.(از سیر حکمت در اروپا ص 31). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون و فرهنگ علوم عقلی و فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی شود:
همه دست برداشته بآسمان
که ای کردگار مکان و زمان.
فردوسی.
کسی کو بلند آسمان آفرید
زمین و مکان و زمان آفرید.
فردوسی.
که او برتر است از مکان و زمان
بدو کی رسد بندگان را گمان.
فردوسی.
ترتیب عناصر را بشناس که دانی
اندازه ٔ هرچیز مکین را و مکان را.
ناصرخسرو.
تا نام مکان است و مکین است در آفاق
عدل تو سبب باد مکان را و مکین را.
معزی.
راحت و ساحت نگر از در او مستعار
راحت جان از خرد ساحت کون از مکان.
خاقانی.
ز تنگی مکان و دورنگی زمان
به جان آمدم زین دوتا می گریزم.
خاقانی.
- کون و مکان، بر سبیل توسع بمعنی کل عالم شهادت و وجود و هستی آمده است:
آن کرکس با قوت گوید که به قدرت
جبار نگهدارد این کون و مکان را.
سنائی.
چون تو مهر نیستی را بر گریبان بسته ای
هیچ دامانت نگیرد هستی کون و مکان.
خاقانی.
خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد
ساحت کون و مکان عرصه ٔ میدان تو باد.
حافظ.
- مکان الاماکن،مراد فلک اقصی است که انتهای عالم است.(فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی).
- مکان طبیعی، جایی است که عناصر بمقتضای طبیعت خود آن را طلب می کنند. هر گاه عنصری در مکان طبیعی خود باشد ساکن است و اگر آن را به قوه ٔ قسریه از مکان طبیعی خود خارج کنند بالطبع طالب آن خواهد بود.(از بحر الجواهر). مکان طبیعی اشیاء، مکان و مرکزی است که میل طبیعی اشیاء، آنها را بدان سوق می دهد در مقابل مکان قسری که بواسطه ٔ قوه ای که از خارج تحمیل بر اشیاء می شود به طرف آن حرکت می کنند. شیخ گوید برای هر جسمی حَیّز واحدی است طبیعی که طبع جسم بدان مایل باشد و مکانی که به قوت قاسر جسم بدان رود مکان قسری است.(فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی). به عقیده ٔ ارسطو عنصرهای چهارگانه هر یک مکان طبیعی دارند، مکان طبیعی خاک در مرکز جهان یعنی در زیر است و به این ملاحظه هر چه به سوی زمین است زیر می گوئیم و هر چه از زمین دور می شود بالا می نامیم و مکان طبیعی آب روی خاک است و مکان طبیعی هوا روی آب و مکان طبیعی آتش روی هوا یعنی زیرفلک ماه است. هرگاه جسم در مکان طبیعی خود باشد ساکن است و چون آن را از مکان طبیعی دور کردند پس از رفع مانع به سوی مکان طبیعی حرکت می کند تا به آن برسد.از این روست که چون خاک و آب را بالا ببرند به سوی مرکز زمین فرود می آیند و چون هوا و آتش را به زیر آورند به سوی بالا حرکت می کنند. حرکت سرازیر خاک و آب و حرکت سربالای هوا و آتش حرکت طبیعی است چون ناشی از طبیعت آنها و برای رسیدن به مکان طبیعی است.(از سیر حکمت در اروپا ص 31 و 32).
- مکان قسری، جهات شش گانه را از جهت نامحصور بودن به حد معین مکان مبهم گویند.(از فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی).
- مکان مطلق، مراد از مکان مطلق خلأ است در مقابل مکان مضاعف که «لابد له من متمکن ».(فرهنگ علوم عقلی جعفر سجادی).
|| مکان در اصطلاح صوفیه که نسبت به ذات مقدس الهی واقع می شود، عبارت است از احاطه ٔ ذات با مرتفع بودن ذات ازاتصال انام. و مکانت عبارت است از منزلتی که ارفع منازل است سالک را عند ملیک مقتدر و گاه مکان نیز بر وی اطلاق می گردد.(از کشاف اصطلاحات الفنون). منزلی است که ارفع منازل عنداﷲ باشد و آن مکان اهل کمال است و موقعی که عبد به مرتبت کمال رسید متمکن شود برای او مکانی و بالاخره کسی که عبور کند از مقامات و احوال متمکن شود در مکان و صاحب مکان خواهد بود. و بالجمله مکان آن اهل کمال و تمکین و نهایت است. بر مکان اطلاق مکانت هم شده است و شاید درست تر همان مکانت باشد.(فرهنگ لغات و اصطلاحات عرفانی جعفر سجادی).

مکان. [م َ](اِخ) دهی از دهستان جاپلق است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 224 تن سکنه دارد.(از فرهنگ جغرافیایی ایران، ج 6).


خطر

خطر. [خ ُ طُ] (ع اِ) جج ِ خَطَر. (از منتهی الارب).

خطر. [خ َ طَ] (ع مص) بلندقدر و بلندمرتبه گردیدن. (منتهی الارب). خُطور. || (اِ) وسمه. رنگ. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). کتم (بحر الجواهر): عرب وسمه را خطر گوید و لیث گوید آن نباتیست که برگ او را در خضاب سیاه بکار برند. (از ترجمه ٔ صیدنه). || هم قدر. هم منزلت. (از منتهی الارب). یقال: هذا خطر لهذا؛ ای هذا مثله فی القدر و العلو. (منتهی الارب) (از تاج العروس). || آنچه در میان گذارند چون بر چیزی گرو بندند. ج، اخطار، خطار. جج، خُطُر. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). مال رهان. مال قمار. (یادداشت بخط مؤلف): اجروا اسفاحا؛ ای لغیر خطر. (منتهی الارب ذیل اسفاح). || غَرَر. (منتهی الارب) (یادداشت بخط مؤلف). || (اِمص) دلیری. || لغزش. خطا. (یادداشت بخط مؤلف):
در کشاکشهای تکلیف و خطر
بهر اﷲ هل مراد و درگذر.
مولوی (مثنوی).
سروران را بی سبب می کرد حبس
گردنان را بی خطر سر می برید.
حافظ.
|| ارزش. قیمت. بهاء. وقر. اعتبار. سنگ:
تا پیر نشد مرد نداند خطر عمر
تا مانده نشد مرغ نداند خطر بال.
کسائی.
کجا تو باشی گردند بی خطر خوبان
جمست را چه خطر هر کجا بود یا کند.
شاکر بخاری.
بوسه ای زآن لب شیرین بدلی یافته ام
هر کجا بوی تو آید دل و جان را چه خطر.
فرخی.
بفزوده ست بر من خطر و قیمت سیم
تا بناگوش ترا دیده ام ای دریتیم.
فرخی.
چون عطا بخشد اقرار کنی
که جهان را بر او نیست خطر.
فرخی.
چون قدح برگرفت و ساغر خواست
این جهان را بچشم او چه خطر.
فرخی.
عرض او سخت عزیز است و بود عرض عزیز
آنکسی را که ندارد بر او مال خطر.
فرخی.
اکنون بر ده هزار درم راست شد که این جمله بفرستید و این را خطری نیست. (تاریخ سیستان).
مغیلانست جاهل پیشم و من پیش او ریحان
ندارد پیش ریحانم خطر خار مغیلانش.
ناصرخسرو.
این چرخ مدور چه خطر دارد زی تو
چون بهره ٔ خودیافتی از دانش مضمر.
ناصرخسرو.
خر نداند خطر سنبل و ریحان زنهار
که مر این خر رمه را سنبل و ریحان ندهی.
ناصرخسرو.
چو کبک دری باز مرغست لیکن
خطر نیست با باز کبک دری را.
ناصرخسرو.
هر چیز را بها و خطر سوی مردمست
دنیا و سیم و زر بدو پربها شده ست.
ناصرخسرو.
مردم خطر عافیت چه داند
تابند بلا را نیازماید.
مسعودسعدسلمان.
جان و دل زیر قدمهاش نشاندم زین شکر
خود بر آن چهره هزاران دل و جان را چه خطر.
سنائی.
و یک حاجت باقیست که در جنب عواطف ملوکانه خطری ندارد. (کلیله و دمنه).
در چشم همت تو کز او دور چشم بد
سیم حلال بی خطر است و زر عیار.
سوزنی.
بنده چون زی حضرتت پوید ندارد بس خطر
نجم سفلی چون شود شرقی ندارد بس ضیا.
خاقانی.
گمراه بود آنکس کو پیش سگ کویت
دل را محلی بیند جان را خطری داند.
عطار.
دیده ٔمجنون اگر بودی ترا
هر دو عالم بی خطر بودی ترا.
مولوی (مثنوی).
|| اندازه. مقدار:
چشمه ها بیرون جهیده از خطر
گشته ده چشمه ز بیم مستقر.
مولوی (مثنوی).
|| قدر. شرف. عظمت. بزرگی. اهمیت. مکانت:
خدمت سلطان بر دست گرفت
خدمت سلطان بیم است و خطر.
فرخی.
چاکر یکدل و از شهر تو و از کف تو
یافته نعمت و از جاه تو با جاه و خطر.
فرخی.
بنای ملک بتیغ و قلم کنند قوی
بدین دو چیز بود ملک را شکوه و خطر.
فرخی.
وزیر گفت: گرگانیان را این خطر نباید نهاد که خداوند بدم ایشان رود. (تاریخ بیهقی). بوالحسن عبدالجلیل را آن خطر نباید نهاد و از او شکایتی باید کرد که سزای خویش دید. (تاریخ بیهقی).
خطر خویش بدان و به امانت کوش
تو که بر سر جهانداور مأمونی.
ناصرخسرو.
کنون میر پیشم ندارد خطر
گر آنگه خطر داشتم پیش میر.
ناصرخسرو.
لیکن چو کرد قصد جفا پیشش
خاقان خطر ندارد و نه قیصر.
ناصرخسرو.
تن بجان یابد خطر زیراکه تن زنده بدوست
جان بدانش زنده ماند وآن ازو یابد خطر.
ناصرخسرو.
نه عجب کز تو خطر یافت جهان زیرا
خطر تخم ببار است سوی دهقان.
ناصرخسرو.
چون هست سوی فتح ز گردون نظر سعد
پیوسته سوی تیغ تو باشد خطر فتح.
مسعودسعدسلمان.
گر خطر بایدت خطر کن جان
ورنه ایمن بزی خطیر مباش.
سنائی.
اندر حضر نباشد آزاده را خطر
وندر حجر نباشد یاقوت را بها.
سنائی.
از خطر خیزد خطر زیرا که سود ده چهل
برنبندد گر بترسد از خطر بازارگان.
؟ (کلیله و دمنه).
سفر ار چند پر خطر باشد
خطر مرد در سفر باشد.
(از مقامات حمیدی).
و سوره الفاتحه با بزرگی خطر آن دلیل است بر موافقت اهل سنت و تکذیب اهل قدر و تعطیل. (کتاب النقض).
چو باد از در هر کس نخوانده در نشوم
چو خاک هم خود را بی خطر بنگذارم.
خاقانی.
دوشم لقبی دادی کمتر سگ کوی خود
من کیستم از عالم تا این خطرم بخشی.
خاقانی.
زین خطر کو خاک را داده ست خاک ازکبریا
بر سه عنصر تا قیامت می بنازد هر زمان.
خاقانی.
بادت ز غایات هنر بر عرش رایات خطر
در شأنت آیات ظفر از فضل دادار آمده.
خاقانی (دیوان ص 392).
|| کار بزرگ پرآفت و دشوار. خطب: حیلت ها کرده ام و این سیاح را مالی بداده و مالی ضمان کرده که بحضرت صله یابد تا این خطر بکرده و بیامده. (تاریخ بیهقی). با خود گفتم: خطری بکنم هرچه باداباد و روا دارم که این بکرده باشم و بمن هر بلایی رسد. (تاریخ بیهقی). سخت بزرگ حماقتی دانم که از بهر جاه و حطام دنیا کسی خطر ریختن خون مسلمانان کند. (تاریخ بیهقی). این خواجه... از چهارده سالگی باز... رنجها دید و خطرهای بزرگ کرد. (تاریخ بیهقی). وی با چون محمود پادشاهی خطری بدین بزرگی کرد. (تاریخ بیهقی). پس اگر روزی چند صبر باید کرد در رنج عبادت و بند شریعت عاقل چگونه از آن سر باز زند و آنراخطرهای بزرگ و کاری دشوار شمرد. (کلیله و دمنه). و خطرهای بزرگ که بفرمان ارتکاب کرده شناخته. (کلیله ودمنه).
از خطر خیزد خطر زیرا که سود ده چهل
برنبندد گر بترسد از خطر بازارگان.
؟ (کلیله و دمنه).
هرکه از خطر بگریزد خطیر نشود. (کلیله و دمنه).
کردم خطر و بر سر کوی تو گذشتم
بسیار کند عاشق زین گونه خطرها.
خاقانی.
این چه خطب و خطر بود که نازل گردید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). || نزدیکی بهلاکت و تلف. آفت. ضرر. (ناظم الاطباء). بلا. ضرر ناشی از آفت. (یادداشت بخط مؤلف):
بجایی که بینی سر اندر خطر
بجا گر بمانی کنی ترک سر.
فردوسی.
بودلف... مقرر است که در ولایت جبل... جانی در خطر نهاد. (تاریخ بیهقی).
از خطر آتش و عذاب ابد
دین و خرد کرد در حصار مرا.
ناصرخسرو.
براه دین نبی رفت از آن نمی یارم
که راه پرخطر و ما ضعیف و بی باریم.
ناصرخسرو.
و پس از بلوغ غم مال و فرزند و اندوه و خطر... در میان آید. (کلیله و دمنه). حازم... پیش از حدوث خطر و معاینه ٔ شر چگونگی آنرا شناخته باشد. (کلیله و دمنه). اما می ترسیدم که از سر شهوت برخاستن... کاری دشوار است و شروع کردن در آن خطری بزرگ. (کلیله و دمنه).
هنر ز بی هنری به وگر چه مرد هنر
خطر ندارد و دارد هزارگونه خطر
خطر بود هنری را ز بی هنر لیکن
هم از هنر هنری را فزاید آب و خطر.
سوزنی.
جو بجوهر چه زن دانه زن از جو بنمود
خبر آن ز شفا یا ز خطر بازدهید.
خاقانی (دیوان ص 162).
با هرکه دوستی کنی از دل مکن غلو
با هرکه دشمنی کنی از جان مبر خطر.
خاقانی.
دانم که کوچ کردی ازین کوچه ٔ خطر
رو بر چهار سوی امان چون گذاشتی.
خاقانی.
جان من از خیالت در عالم وصالت
هر دم هزار منزل راه خطر بریده.
خاقانی.
پیر و جوان بر خطر از کار تو
شهر و ده آزرده ز پیکار تو.
نظامی.
ز آفت ایمن نیند ناموران
بی خطر هست کار بی خطران.
نظامی.
سوی حاصل می فشاند بی خطر
جوش موجش هر زمانی بی گهر.
مولوی (مثنوی).
ناز کردن خوشتر آید ازشکر
لیک کم خایش که گردد صد خطر.
مولوی (مثنوی).
نیست عاقل تا که دریابد چو ما
گر بگویم کز خطر سوی من آ.
مولوی (مثنوی).
روزی گفتم کسی چو من جان
از بهر تودر خطر نینداخت.
سعدی.
ایدل ار چند در سفر خطر است
کس خطر بی سفر کجا یابد.
ابن یمین.
- برخطر، برآفت. برضرر:
همگان برخطرند آنکه مقیمند وگر
ره نیابند سوی باخطران بی خطرند.
ناصرخسرو.
- بی خطر، بی آفت. بر کنار از آفت:
ز آفت ایمن نیند ناموران
بی خطر هست کار بی خطران.
نظامی.
- پرخطر، پرآفت. پرضرر:
وصال کعبه میسر نمیشود سعدی
مگر که راه بیابان پرخطر گیرند.
سعدی (خواتیم).
عاشقان کشتگان معشوقند
هرکه زنده ست پرخطر باشد.
سعدی (طیبات).
شبانگاه برسیدند بمکانی که از دزدان پرخطر بود. (گلستان سعدی).
- خطر افتادن، ضرر افتادن. آفت افتادن:
دوش بکویی گذری اوفتاد
بیخطری را خطری اوفتاد.
امیرحسن دهلوی (از آنندراج).
- خطر داشتن، آفت داشتن. ضرر داشتن:
ره هموار پیش دوربینان این خطر دارد
که رهرو را ز پیش پای دیدن بازمیدارد.
صائب (از آنندراج).
- خطر کشیدن، ضرر کشیدن. دچار آفت شدن:
خود را چو تخته پاره برآریم زین میان
تا کی ز چار موج عناصر خطر کشیم.
مسیح کاشی (از آنندراج).

خطر. [خ ُ] (ع ص، اِ) ج ِ خَطیر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

خطر. [خ َ] (ع مص) دم جنبانیدن. (منتهی الارب). منه: خطر الفحل بذنبه خطراً؛ دم جنبانید آن گشن بچپ و راست. (منتهی الارب) (از تاج العروس). || برداشتن و زیر آوردن شمشیر. منه: خطر الرجل بسیفه خطراً؛ برداشت شمشیر را باری و زیر آورد آنرا بار دیگر. خطر برمحه، برداشت نیزه را باری وزیر آورد آنرا بار دیگر. (منتهی الارب). فخرج یخطر بسیفه، ای یهزه معجباً بنفسه متعرضا للمبارزه. (از اقرب الموارد). || جنبیدن نیزه و به اهتزاز درآمدن آن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). ذکر تک و الخطی یخطر بیننا. (از اقرب الموارد). || تبختر کردن یعنی برداشتن دستهارا باری و فروکردن آنها را بار دیگر. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب). منه: خطر الرجل فی مشیته، ای اهتز و تبختر؛ یعنی برداشت دستها را باری و فروکرد آنها را بار دیگر. || برداشتن و حرکت دادن دست بسوی آسمان هنگام دعا. منه: خطر با صبعه، ای حرکها. یقال: رایته یخطر باصبعه الی السماء؛ ای اذا حرکها فی الدعاء. (از اقرب الموارد). || حادث شدن حوادث. منه: خطرالدهر؛ حدثت حوادثه. (از منتهی الارب). || روشن شدن امری در فکر. منه: خطر له کذا؛ لاح فی فکره. || بوسواس شیطانی گرفتار شدن. منه: خطر الشیطان بین الانسان و قلبه، اوصل وسواسه الی قلبه. (از اقرب الموارد). || بیاد آوردن بعد از فراموشی. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). منه: خطرالامر بباله و علی باله و فی باله، بیاد آورد آن کاررا پس از فراموشی. (از اقرب الموارد). || گذر کردن امری بخاطر. (منتهی الارب). منه: خطر الشی ٔببالی، گذر کرد آن چیز بیاد من. (از منتهی الارب).

خطر. [خ َ طِ] (ع ص) مردی که در رفتن تبختر کند و بردارد دستها را باری و فروگیرد آنها را باری. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).

عربی به فارسی

خطر

خطر , قمار , مخاطره , اتفاق , در معرض مخاطره قرار دادن , بخطر انداختن , مسلله بغرنج , گرفتاری حقوقی , تهدید , چیزی که تهدید کننده است , تهدیدکردن , ارعاب کردن , چشم زهره رفتن , بیم زیان , مسلولیت , درخطر انداختن , در خطر بودن , ریسک , احتمال زیان و ضرر , گشاد بازی

معادل ابجد

مکان بی خطر

932

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری